اگر عشق بورزید می گویند که سبک مغزید...
اگر شاد باشید می گویند که ساده لوح وپیش پا افتاده اید....
اگر سخاوتمند و نوعدوست باشید می گویند که مشکوکید...
اگر گناهان دیگران را ببخشید می گویند ضعیف هستید...
اگر اطمینان کنید می گویند که احمقید...
اگر تلاش کنید که جمع این صفات را در خود گرد آورید٬
مردم تردید نخواهند کرد که شیاد و حقه بازید.
اگر روزگاری ، شأن و مقام تو پایین آمد ، ناامید مشو . آفتاب هر روز هنگام غروب پایین می رود تا بامداد روز دیگر بالا بیاید .
--- ---
انسانهای بزرگ درباره عقاید سخن می گویند
انسانهای متوسط درباره وقایع سخن می گویند
انسانهای کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
انسانهای بزرگ درد دیگران را دارند
انسانهای متوسط درد خودشان را دارند
انسانهای کوچک بی دردند
--- ---
حالم بد نيست غم کم می خورم
کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بيمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
ازغم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام
عشق اگر اينست.......... ادامه مطلب
بـاز ای دوسـت تـــــــرا دل نگـران می بینـم
درپـس خنـده ی تــــو آه و فغان می بینـم
ســر فـرو بـرده بـه زیــر پـــرو بــال پرواز
مـرغ پرواز دلـــت، بی هیجـان می بینـم
تـو که چون بلبل شوریـده غـزل می خواندی
اینک آوای تـــــرا سـوز نهــان می بینـم
مضطرب درپـی یک غنـچه ی شـاد وخنـدان
باز پــروانه صفت در طیـــران می بینـم
دل تــــو لانه ی مهــــراسـت، خــدا می داند
غـم و انـدوه تـــو با دیده ی جان می بینـم
زخـم خوردی تـــــوازآن رسـم بـد بـد کردار
مهرورزان! همه را سـوته دلان می بینـم
نیســت جــای گل و بلبل، کنـج ویـران آبـــاد
غصه ی قلب تــرا مـن به عیـان می بینـم
بگــــــذر از دایــــره ی بستــه ی دل آزاری
چـاره ی کار، عبور از دگــران می بینـم
باز کــن چیـن و شکـن از خـم ابـــرو جـــانا
درپس پـرده بسـی بازی وخوان می بینـم
مهررا توشه ی ره کن که دراین سیروسلوک
عـاشقان را به ســراپـرده روان می بینـم
--- ---
سردار پرافتخار ایران یعنی هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه میكرد. هرمزان كه یكی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی كه هرمزان در نتیجه خیانت یك نفر با وضعی ناامید كننده روبرو شد، نخست در قلعهای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازیها آگاهی داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد كرد. ابوموسی اشعری نیز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند. (البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحیح دكتر صلاحالدیّن المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468
پس از اینكه تازیها هرمزان را وارد مدینه كردند، ... لباس رسمی هرمزان را كه ردائی از دیبای زربفت بود كه تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و ویرا به مسجدی كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشهای از مسجد خفته و تازیانهای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش كرد:........
--- ---
.: Weblog Themes By Pichak :.